امروز جمعه عصری زدیم به دل بهار تا اردیبهشت را بو بکشیم از دل و از جان ....!
خوش گذشت به مهربانی مهربان و هر چند هوا دم غروب کمی سرد شد و باد خودی نشون داد ولی
همسفر بودن با این مرد کوچک خودش دنیای صفا و لذت بود ....!
رفت روی تخته سنگی نشست و آبجی آیدا رو صدا کرد که ازش عکسی به یادگار بگیره ...!
قیافه ات شاید روایتگر حکایتی باشد و چشمانت بلکه صندوقچه ای از اسرار ....!
و من بدون هیچ تعارفی
فدای رمز و رازهایت و به دل شنونده ام حکایت های دل کوچکت را ....!
و آتشی برای کم کردن روی سرمای اردیبهشت .