تاپیک سیاه .....!

تاپیک سیاه .....!

غزه
آی آدم ها اینجا کودکی می گرید
آن سو مادری بر سینه سرد و سیاه زمین آرام خفته است
و آن سوتر پدری در خون خودغلطیده ست
چه سکوت شرم آوری
کجایند مدعیان حقوق بشر؟
اشک های این کودک سرودی تلخ می سراید
راستی از این پس در آغوش چه کسی آرام خواهد خفت ؟
نفرین برصهیونیست های بی شرم باد که کودکان غزه را گریان کردند.
****************************************
بیاییم امشب ؛ در دل خلوت های لیله القدر زجه بزنیم بر آسمان که مهربانا ؛ وقتی همه بی خیال درد و رنج و مرگ و شیون کودکان غزه هستند ؛ خودت به دادشان برس که اینان نیز همچو ارشیا های ما جگرگوشه اند و مشتاق شیدایی و شیطنت و آرامش و ناز ورزی .
« هرکس جگر گوشه ای دارد در وبلاگش پستی بزند برای همدردی با فرشته های در خون غلطیده غزه و اعتراض به دد منشی های صهیونیست از خدا بی خبر و از انسانیت بیگانه »
تاریخ : 30 تیر 1393 - 06:33 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1003 | موضوع : فتو بلاگ | 9 نظر

تعصبت رو برم ...!

امشب لانا و لانیا جون دخترای ناز سوئدی که یک هفته ای میشه به ایران اومدن ؛ مهمون ما بودند. هرچی به ارشیا رو دادن و محبت ورزیدند گویی خان ما تعصبش گل کرده بود و به اجنبی جماعت محل نمیزاشت . اینم یه گوشه از غیرتمندی خان ما ...!

Arshia vi älskar dig 

خان افتخار نمیداد دیگه ....! شایدم میخواست بگه دخترای ایران

هنوز نازتون خریدار داره ها ... هنوز وفاداری نمرده ها...!

علیرغم همه قربانت شویم ها رفته بود و کز کرده بود یه گوشه ...!

لانا خانوم که دوست داشت با ارشیا عکس بندازه ! با اعتراض خان کوچولو مواجه شد و به ناچار باید صورتشو پنوهون می کرد تا خان رو نیگاه نکنه...!

گویی خان حتی صورت ماهشو هم جز برای خودی ها نشون نمیده ...!

کانی جون هم ناچار شد صورتشو بگیره تا خان راضی بشه بهش یه بوسه کوچولو موچولو بدهد....!

ساعت 1/5 مهمونا دلشون خواست بزنیم بیرون ...

رفتیم تو فضای سبز بغل خونه مون و نشستیم و اونجا عاقبت خان اجازه داد

دوتا عکس با مهموناش بگیرم ولی بدون شادابی و خنده همیشگی و با این قیافه و ادا ...!

مهمونا رفتند خونه عمو اسعد مامانی و ما برگشتیم ؛ ولی تو کوچه ؛ خان ایستاد و منو صدا میزد که

بیا اینو باش ....!

بله دیگه یه ناز بچه قورباغه ای بود که دل خان رو نصف شبی برده بود سوی خودش ...!


تاریخ : 27 تیر 1393 - 11:10 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1111 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

تا کباب نشیم ....!

امسال شهر سردسیر من ؛ تو این ده روزه چند روزش هوای بالای 40 درجه رو تجربه کرد . یکی از این روزهای منقلی امروز بود و برای اینکه کباب نشیم ! من و خان کوچولو ساعت 5 عصر زدیم زیر دوش آب خنک و بعد راهی بیرون شدیم برای قدم زدنی و نفس کشیدنی ....!

خان با آب رقصان آبزن چمن های کنار خونه حـالی کرد که نگو ....!

بعدش دل نازنین جناب ارشیا خان هوس یه بستنی تگرگی از اون آلو قرمزی های ترش مزه کرد

نوش جان که تو این ماه رمضونی هر دلی برای یه همچین آی سی کرمی کباب میشه بخدا

آخر سر؛ خان زیر حلقه کوچولو سبز دوتا عکس یادگاری برای یه عزیز ...؟ گرفت


تاریخ : 26 تیر 1393 - 03:30 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 940 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

آرپیچی زن ...!


تاریخ : 24 تیر 1393 - 11:33 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 4533 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

ماتادور کوچولوی من ...!


تاریخ : 20 تیر 1393 - 10:54 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 760 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

دل رنجه نبینمت الهی ....!

خوشبختانه مغازه باز بود و آرزوی جدید خان براورده شد ولی جیف که تا ما رسیدیم ارشیا جونم خوابیده بود و رفیق خیالیش بغل نختش تا بیدار بشه و بدونه  مگه میشه دل شکست  اونم دل خان کوچولو رو ....!


تاریخ : 18 تیر 1393 - 09:22 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 837 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

غمزه آهوانه ....!

امروز عصری ارشیا با مامانی و آبجی ها بیرون رفته بودن خرید . اومدند و همه چیز آروم بود الا ارشیا ....!

افطاری و نماز که تموم شد . من اومدم بالا نشستم پای سیستم و مشغول کارای خودم بودم که عیال محترم از پایین به همراهم زنگ زد و گفت باباش ارشیا داره میاد پیشت ... دلش پره از اینکه عصری یه موتور کنترلی خواسته براش نگرفتم و هی داره میگه موتور .... موتور ....ما هم بهش گفتیم برو به بابایی بگو برات بخره .

رفتم دیدم بغل پله ها نشسته و ماتمی گرفته که انگار صدتا کشتیش غرق شده ....!

جلوش گرفتم و نشستم که بابایی چی شده که سگرمه هات توهمه این بار ...؟!

میگه بابایی مامان آزی برام موتور نگرفت ...!شکار لحظه ها رو از دست ندادم و میزارم تا خودشم بیاد و ببینه که چه وکیلی میشه در آینده این آهوَکِ غماز من ...!

شروع کردم به نصیحت که پسرم ؛ عزیزم باید یه خورده اقتصادی باشی ... نمیشه که هرچی آدم دید رو بخره .... بزار سر ماه بشه حقوق بگیرم برات می گیرمش ...!

آروم و بیصدا به نصیحتام گوش میداد ولی دلش پیش موتوره بود ظاهراً ....!

دیدم نه ....! تو مخش نمیره که نمیره ...!

گفتم بابایی خب اون موتوره مگه چی بود ؟!

شروع کرد برام از اینکه رنگش اب بوده و عووووووووم عوووووووووووم میکنه ...؟!

گفتم بابا چشم می گیرم برات ....!

میگه کی ...!!!!

گفتم همین امشب ..... ودیدم برق شادمانی های دل نازش رو ...!

الان هم من و مامانی داریم میریم عیادت یکی از فامیل که تصادف کرده و انشالله اسباب بازی فروشه باز باشه و اومدیم شرمنده خان نشیم ؛ که طاقت ندارم تا صبح شرمنده تو چشاش نگاه کنم بخدا .


تاریخ : 18 تیر 1393 - 07:00 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 865 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

پدر عشق بسوزه ....!

دیشب طرفای ساعت 1 بود که دیدم نوای به قربانت شوم و فدایت شوم های آبجی ها و مامانی با حس و حالی عجیب میاد . میگم چیه ...؟! گفتند ببین ...! دیدم ارشیا اومده دم در اتاقم لای جا لباسی خودشو چسبونده به دیوار و مثلاً خودشو از من پنهون کرده ... و مصمّم برای گفتن چیزی که از بیانش بی نهایت شرم دارد ....! ماجرا رو جویا شدم ؟ آزیتا خانوم مادر ارشیا با حالتی متعجب گفت : چند روزه ارشیا تا این سریاله پخش میشه همش لج میکنه که سریال دیلا خانم رو میخوام . وقتی سریال پخش میشه محو تماشا میشه . امشب هم یه صحنه ای دیده و گفت مامان آزی .... من دیلا رو میخوام ...........!!!!!!!!

مامانی بهش میگه واسه چی میخوای ؟

میگه اون بشه بوک ( عروس ) و منم بشم زاوا ( داماد) ...؟! بهش میگن پس برو به بابایی بگو .

قضییه رو که فهمیدم نسشتم پای حرف دلش و گفتم بابایی دیلا شوهر داره ها ...! با اون لهجه

مردونه کوچولوش میگه .... آذر شیته ( یعنی آذر {شوهردیلا تو سریال } دیوانه است ) ....!

این خاطره رو چند جا ثبت کردم تا اگر عمری باقی بود روزی یادش بیندازم که پسرک ؛ تو ، هم ؟!


فدای حست بشم که گویا من ندانسته شناسنامه ات را سالها دیرتر گرفته ام ...!

اگر روزت برسد ، یقین بدان لیلی ات هر جای دنیا باشد

به هر بهایی که شده در کنارت خواهم آورد ؛ انشالله

خواهی خاک ترک همه به توبره به دریا افکنم و هتیچه شِندیل

رو برایت بستانم ؟! لب بجنبان که بیقرار احساس توام ....!


تاریخ : 17 تیر 1393 - 00:37 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 925 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

تاتو ....؟!

دیروز بعداز حموم دیدم ارشیا نشسته یه خودکار گرفته دستش و مچ دستاش رو خط خطی کرده ...؟!

میگم عزیزم آدم دستشو که نمی نویسه ....! میگه بابا ساته ( یعنی بابایی ساعته که کشیدم )...؟!

یه خورده توبیخش کردم و قول گرفتم که دیگه بدنشو بوم نقاشی نکنه ... گفت : بابا گیان ببشه ( یعنی بابا

جون ببخش ) ...! خب منم قند تو دلم آب شد دیگه و بوسیدمش و منازعه خاتمه یافت .

امروز بعداز آب تنی اومده با ناراحتی دستشو گرفته جلوم میگه آبجی آیدا رو دستش تاتو کرده ...!

دیدم قول دیروزی که ازش گرفتم براش شده مایه عذاب وجدان ...!

گفتم ناز شدی بابایی چه خوشکله تاتوی دستت ...

وقتی دید توبیخ و سرزنش نمیشه ؛ اونوقت حالش خوب شد ....


تاریخ : 14 تیر 1393 - 01:56 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 792 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر