امروز بعدازظهر مامان خانم خونه نبود و رفتند عیادت یکی از اقوام . خواهرا مدرسه و ارشیا هم به مادرجونش میگه :من مرد هستم نمیخوام بیام عیادت یه خانم ...! نت شهرمون از ساعت 3 و نیم قطع بود .ارشیا صبحی که دیده بود کوههای اطراف شهر لباس سفید بر تن کرده اند میگه بابایی ...!میگم جان بابایی.میگه بلف میخوام !
خب منم فرصت غنیمت دانستم و به اتفاق پسرک مهربونم زدیم به کوهستان و تا تونستیم بالا رفتیم ولی هوا بس نا جوانمردانه بر تنمون شلاق سرما میزد و برای رسیدن به برف باید دره رو پیاده طی میکردیم که از خیرش گذشتیم و یه چندتا یادگاری برای دل خودمون زدیم و برگشتیم .
منطقه گلاز 1393/9/2 ساعت 4:25 دقیقه عصر
آخر سری خان سردش شد و خودشو انداخت
تو ماشین با درجه آخر بخاری ولی شیشه ها تا آخر پایین! تا ببینه زیبایی برفی رو که دلش رو برده ...!