روز پنجشنبه عصر ؛ در مسیر رفتن به شهر ابجی خانوم ؛ ارشیا خان
لک لکه رو دید بر بام تیر برق و خواست تا بره بالا و باهش دست بده !
نشد و به ناچار اینگونه همقدش کردم با اسمان پر لنگ دراز ...!
ارشیا خان جان تا این لحظه 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن دارد
روز پنجشنبه عصر ؛ در مسیر رفتن به شهر ابجی خانوم ؛ ارشیا خان
لک لکه رو دید بر بام تیر برق و خواست تا بره بالا و باهش دست بده !
نشد و به ناچار اینگونه همقدش کردم با اسمان پر لنگ دراز ...!
امروز طبق معمول هر سال بنده یعنی پدر جان جان خانواده ! مهمان اعضای عزیز و مهربان خانواده بودم .
البته برخلاف قبل ؛ سورپرایز شدم ...!!! چون دعوت برای صرف ناهار در بالاترین نقطه کوههای مشرف به شهر
بود که صد البته با وجود ابرهای نمناک و بارشی که از دیشب تا 11 صبح ادامه داشت ، هوا بسیار لطیف و زیبا و
البته اندکی سرد بود ....!
به دلیل میل به سرد شدن هوا گشتی و گذاری ؛ و آخ جوووون که چه چسبید ...!
هوا سردتر شد و ناچار دویدیم بسوی خانه و الباقی مراسم
البته خداییش امسال جوراب تو هدایای بانوی بزرگوار و نوچه های نازش نبود ....!
مهربان والا ؛ سپاست میگویم بخاطر این دلهای عاشق بی ریایی
که امروزم رو زیباترین کردند...!
ارشیا و رومیسا = امشب عروسی آقای مدرسی
« این تصاویر توسط آبجی ریزه میزه آرینا خانمگرفته شده »
و چه زیبا می روند تا همرنگ بزرگترها شوند ....!
امروز که از اداره اومدم بین مامانی و ارشیا منازعه و مناقشه بود بر سر اینکه باید بره حموم ..!
ولی خان کوچولو همش می گفت « نابــــی » که ترجمه فارسیش یعنی : « نمیــشــه » ...!
مامانی هم اصرار داشت که چون به خاطر زخم سرش تا امروز زیر موهای خان همونجوری خون آلود
مونده و بایدحمومی و نظافتی و .... ! الغرض با سیاست و تدبیر و حقّه و تشویق و .. خان را با خودم
بردم حموم و خداییش خان کوچولو حمومی کرد حسابی با کلی خنده و شکلک و آب بازی .....!
از حالا دایی و خواهرزاده دارن تمرین میکنند موتور سواری رو که دوتایی
بزنن به گردش ...! البته ازنوع بچه مثبت یش ....!!!!
و چه کیفی هم می کنند این دوتا پدر صلواتی ....!
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
امروز غروب ارشیا تو کوچه افتاد و سر مبارکش شکست تا تجربه کند این کلّه
نازنین جور گُـرز گـران دیـو بَــلا را .....!
ولی هزار ماشالله که خان کوچولوی من بجز اندک آخ و اوفی !
شجاعتشو نشونم داد که بابا از خون نمی ترسم و ....
لباس های خان کوچولو سرتا پا خون شده بود ، مراحل تعویض لباس و درمان
و ضدعفونی کردن و تیمار البته با داروهای گیاهی چند دقیقه ای طول نکشید
و باز هم مهر مهربان یکتا هی دل بیقرار منو نوازش کرد تا ارشیای
من که اصلاً راضی به پانسمان عمامه ای سرش نبود !
مردونه بشینه جلوی بابایی و بگه بابا جون پهلوان کردستانم ....!
و این شیرین خنده چند دقیقه بعداز آسیب دیدگی باز یادم انداخت
تا فریاد بزنم مهربانا ...! سپاسگزار مهربانی هایتم .....!
و الحمدلله الذی لا اله الا هو
امروز جمعه عصری زدیم به دل بهار تا اردیبهشت را بو بکشیم از دل و از جان ....!
خوش گذشت به مهربانی مهربان و هر چند هوا دم غروب کمی سرد شد و باد خودی نشون داد ولی
همسفر بودن با این مرد کوچک خودش دنیای صفا و لذت بود ....!
رفت روی تخته سنگی نشست و آبجی آیدا رو صدا کرد که ازش عکسی به یادگار بگیره ...!
قیافه ات شاید روایتگر حکایتی باشد و چشمانت بلکه صندوقچه ای از اسرار ....!
و من بدون هیچ تعارفی
فدای رمز و رازهایت و به دل شنونده ام حکایت های دل کوچکت را ....!
و آتشی برای کم کردن روی سرمای اردیبهشت .