امروز به اتفاق خانواده عمو سعیید و مادر بزرگ زینب خانم راهی عجب شیر شدیم تا دیداری تازه کینم با پسر خاله محبوب ارشیا یعنی آقا محسن زرزا ....! پسر خاله محسن بود و آثار نه چندان مایه دلخوشی پادگان آموزشی و تا رسیدیم و محسن جون اومد و مقایسه بین قبل از اعزام و حالای محسن ؟! اشک ها از چشم خانوم ها طبق معمول سرازیر شد.... ارشیا خان هم از قافله حسرت عقب نبود .... میگفت :
{ کاکه محسن ئه من ناهیلم بچیوه پُلیسی .... } یعنی :داداشی من دیگه نمیزارم برگردی و پلیس باشی ! آخه ارشیا خودش عاشق پلیسه و به هر نظامی ای که میرسه میگه پلیس . وقت وداع و برگشتن ما هم با قیافه ای متأثر در حالیکه دستهاش رو از پشت بهم قفل کرده بود برگشت و دستی با داداش محسن داد و صورتشو برد جلو و پسر خاله عزیزش رو بوسید و با اینکه بغضی سنگین تو دلش بود ولی مردونه روش رو کرد به طرف درب خروجی و چیزی نگفت و وقتی دید آبجی ها و مامانی چشماشون بازم خیس از خداحافظیه یهو گفت : من هم میرم پلیس میشم ....! آبجی گفتند که داداشی ما بمیریم هم نمیزاریم ....با یه لهجه ای به آرومی نسیم بهار گفت : وقتی سرمو کچل کردم پلیس میشم ؛ الان که نه ! شما ناراحت نشید .....! . تا پهلو آقا محسن هم بودیم عشوه گری ها کرد تا داداشی خسته از آموزش یکی دوساعت حسابی حالش جا بیاد .