سقایت شجره دل ...!

امروز به اتفاق خانواده عمو سعیید و مادر بزرگ زینب خانم راهی عجب شیر شدیم تا دیداری تازه کینم با پسر خاله محبوب ارشیا یعنی آقا محسن زرزا ....! پسر خاله محسن بود و آثار نه چندان مایه دلخوشی پادگان آموزشی و تا رسیدیم و محسن جون اومد و مقایسه بین قبل از اعزام و حالای محسن ؟! اشک ها از چشم خانوم ها طبق معمول سرازیر شد.... ارشیا خان هم از قافله حسرت عقب نبود .... میگفت :

{ کاکه محسن ئه من ناهیلم بچیوه پُلیسی .... } یعنی :داداشی من دیگه نمیزارم برگردی و پلیس باشی ! آخه ارشیا خودش عاشق پلیسه و به هر نظامی ای که میرسه میگه پلیس . وقت وداع و برگشتن ما هم با قیافه ای متأثر در حالیکه دستهاش رو از پشت بهم قفل کرده بود برگشت و دستی با داداش محسن داد و صورتشو برد جلو و پسر خاله عزیزش رو بوسید و با اینکه بغضی سنگین تو دلش بود ولی مردونه روش رو کرد به طرف درب خروجی و چیزی نگفت و وقتی دید آبجی ها و مامانی چشماشون بازم خیس از خداحافظیه یهو گفت : من هم میرم پلیس میشم ....! آبجی گفتند که داداشی ما بمیریم هم نمیزاریم ....با یه لهجه ای به آرومی نسیم بهار گفت : وقتی سرمو کچل کردم پلیس میشم ؛ الان که نه ! شما ناراحت نشید .....! . تا پهلو آقا محسن هم بودیم عشوه گری ها کرد تا داداشی خسته از آموزش یکی دوساعت حسابی حالش جا بیاد .

 


تاریخ : 26 مهر 1393 - 09:02 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1010 | موضوع : وبلاگ |

دلــ ـــقـــ ــــکــانــه ....!

امشب به شکرانه بهبودی کامل خان کوچولو همه دور هم جمع شدیم و خان با آهنگ وبلاگش برامون رقصید و ماها هم دست میزدیم برای قردادناش ....هزار بار شکر خدای مهربان بی آلایش را .

ولی خان نزاشت از رقص و شادمانی این شخصّیت متشخص عکسی بگیریم و همش میگفت : عیبه ...!

آخر سری عکس ذلقکی رو رو جعبه سُک سُکش دیده و میگه بابا از این لباس برام بگیر ....! شبونه زدیم به دل شهر و با تلفن و پیغوم و پسغوم با 4 تا اسباب بازی فروش شهر کوچیکمون تماس گرفتیم ولی دریغ از لباس دلقکی ...! یکیشون عینکشو داشت ووالسلام . اومدیم و گفتیم فردا از ارومیه برات میگیریم که خان دوام نیاورده و رفته کاوِر ورزشیا آبجی رو تنش کرده و عینک رو زده ........ و جالب تراز همه شکل و ریخت موهاشه که با بُرس مثلاً دلقکیشون کرده ..! به ناچار عکسایی گرفتم از این دل شاد و شنگول و مامانی و یه فتوشاپی قالبش کردم تا خان راضی شده بخوابه و تا لباس و کلاه دلقک جون گیر بیاد دندون به چگر بزاره ...!


تاریخ : 23 مهر 1393 - 09:45 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 627 | موضوع : وبلاگ |

مرگ بر « خـُروسَــک » ....!

باز هم خروسک نامرد ارشیا جونم رو اذیت کرد ....! دیشب تا صبح من و مامان آزیتا بغلش بودیم و خواب ممنوع بود و اداره هم که نوچ . جالب تر از هر چیز اینه که من و مامان که ارشیا رو بردیم اورژانس ، آرینا زنگ زده و باهاش درد و دل میکنه و چون شیفت مدرسه اش صبح بود ، سفارش ما بود که بگیره و بخوابه ....! آرینا پشت گوشی با یه لهجه و حس خاصی به ارشیا میگه : « داداشی قوربونت برم ، آخه چطوری خوابم میگیره ، داداشیم بیمارستان باشه و .....! » که این عشقولانه خواهر کوچولو چشای همه رو خیسوند . خداوند دل هیچ خواهری رو به غم داداشیش نرنجونه ؛ آمین . عمو فیروز و مامان بزرگ مریم خانم هم ساعت دو نصف شب اومدند و خوشبختانه باز هم مهربان لایزال خودش تیمارگر دلهای خسته ما بود .

البته این عکس مال بعداز استنشاق آدرنالین و زدن آمپول خان کوچولوئه

که چون گریه ای در کار نبود مامان بزرگ مریم خانم هم که همه زندگی ماست و خداوند برامون سلامت و پاینده اش کنه انشالله ، به خان قول جایزه دادند.


تاریخ : 16 مهر 1393 - 23:16 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1065 | موضوع : وبلاگ |

عروسی به روایت گوشی آبجی رُزی ....!

هوا تا بی نهایت پاییز سرده امروز ...!

بچه ها رو خونه نشین کردیم البته با یه گونی سرفه و ورم لوزه و .....!

آیهان خان از عید مهمون دایی جونشه ؛ بازی این دو جوانک از کوشو ...کوشو های با تپانچه و توپ بازی و ... فراتر زده و گویی راست گفتن که پدر ماهواره بسوزه با این زود آموزیش ...! این دو مرد رفتن مراسم عروسی به پا کرده....! دایی کوچولو دوماد بوده و عروسک اتاق آبجی آرینا عروس خانوم یا به قول ارشیا « دیــلا خانم » ...!

آیهان جونم هم ساقدوش دایی جونش شده و....................!


تاریخ : 16 مهر 1393 - 04:40 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 839 | موضوع : وبلاگ |

این شفق است یا فلق ......!

فردا شب ، پیرانشهر عروسی دعوتیم .امشب خان اومده و به آبجی ها گیر داده لباس مجلسی بپوشنش و باهاش تمرین رقص کردی بکنن که انشالله خان فردا شب میخواد افتخار بدهد و برای اولین بار تو جمع با جوانان مردم برقصه ...! اونم رقص داخه که از زیباترین رقص های کردیه ....! مامان خانم گلش هم با گوشیش چندتا عکس گرفته از شور و نشاط پسرک جوانش و مستقیم زده تو هپروت اینکه کی رو براش بگیرم و کی بساط خان خونه رو براش بگیرم و این حرفا..! تازه تا من رفتم دیدم اشکاشم جاریه و میگه : ارشیا زن بگیره شاید ماهی یکبارم نبینمش و......... از این حرفای مادرونه ....! که منم یادآوری کردم که خان ما هنوز داره به سلامتی میره تو سه سالگی وفعلاً از جدایی نشاید سخن راند ....!


تاریخ : 06 مهر 1393 - 11:13 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 750 | موضوع : وبلاگ |

به شکرانه بهبودی ....!

امشب به لطف مهربان بی همتا حال ارشیا خان من خیلی خوب بود . در کمال ناباوری اومده به آبجی گفته لباس « اوستایی » بپوشونم . بیلچه اش رو هم گرفته دستش و ....! خلاصه دل خان امشب هوای کارگری و عمله گی زده به سرش . نونی که این قشر بدست میارن حلال حلاله و نوش جون خودشون بچه هاشون ....!

صفای پدری که پینه بر دستانش می نشیند تا فرزندش در کلاس درس حداقل یه دونه مداد و دفتر داشته باشه و اشک شرم و حسرت نداری رو چهره معصومش نشینه .......... آرزو می کنم خداوند قوت و یارشان باد و دست با همّت تک تکشون رو می بوسم ....!

********************************************

مامانی سبیل های خان رو با لواشک درست کرده ...!

میگم این پسرک من یه جورایی دلش دریاست ماشالله ...!

اومده با این ادا و اطوار میخواد دل خونوادش رو شاد کنه که سه روزه از تب و درد

و بی حالی و سرفه های خان همه یه جورایی پکرن ....!

خدا قوت ای همه قوت دل من ...!

اینجا هم دیگه سبیل لواشکی اش افتاد و خان نوش جونش کرد ...!


تاریخ : 03 مهر 1393 - 07:35 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 735 | موضوع : وبلاگ |