امروز عصری دوتایی زدیم بیرون تا از بارون نم نم و زیبای تابستونی لذّت ببریم .جلو مغازه کفاشی وایساده میگه بابایی بریم کفش بگیریم ؟ من هم که از خدامه و با سر رفتم . کفشه رو خودش از میان دهها پیشنهاد من و فروشنده انتخاب کرد ...! بعدش میگه بابایی « شولار »هم میخوام ...؟ رفتیم پوشاکی و خان با رّد پیشنهاد من کفشش رو درآورده به آقای فروشنده میگه از این (رنگ قهوه ای رویه کفششو نشون میداد )! خلاصه ست کردیم به میل خان جوان .
دوتا دختر خانم هم برا خرید همون مغازه بودند از انتخاب و اداهای ارشیای من طوری ذوق کرده بودند که پرده شرم دریدند و گفتند : عمو این نازنین پسر و این همه ذوق و درک و فهم و... و دوتا بوسه آبدار از اون ماتیکی های روی لب از خان ما ستاندند و خان زیر چشمی منو نیگاه میکنه یواشکی جلو همگی میگه بابایی مرسی ....!
حالا مگه میشه این نازها رو نخرید اونم به بهای جان و ارادت ؟
رسیدیم خونه تو حیاط میگه بابا اجازه هست عکس بگیرم ؟ منم گفتم بفرما و موبایله رو بیرون کشیدم و این فیگورها هم بدون دخالت احدی ؛ و تنها زایده ذهن و خیال ارشیا خان منه ...!