امروز جمعه عصری یه سر رفتیم بازارچه مرزی پیرانشهر وارشیا و ابجی ها و مامانی برای خودشون کلی خرید کردند . خان کوچولو بعداز همه چیز دلش هوای توپی کرد و خلاصه شب که اومدیم ؛ من بالا مشغول مطالعه بودم که داد و بیداد آبجی ها در اومد که بابا جون بیا و ببین این میرزا چی داره میگه ....!
رفتم دیدم میخواد توپش رو روسرش نگه داره و مثلاً کله بزنه ؛ ولی توپ گرده و روسر ناز این خان ما جفت و جور نمیشه که نمیشه ...! به ناچار یک انگشتی توپ رو سرش نگه میداشتم و میرزای ما کله میزد و حال میکرد واسه خودش ....!