امشب مهاباد تالار عروسی شیخ آقایی ؛ عروسی دختر اقای برمکی دعوت بودیم . برگشتنی خان کوچولو دلش هوس کرد خودشو به هواپیمای یادبودی برسونه که تو ورودی شهر مهاباد گذاشتن . برف بود و هواپیما رو سکوی 5 متری نمیشد که ببرمش اون بالا ؛ به ناچار عکسی گرفتم از همون حالت زیبای اصرارش به اینکه سوار هواپیمای شکاریش کنم تا شاید برود به جنگ اهریمن دل افگار خیالاتش در اسمان زیبای خداوند ....
این لب و لوچه واسه اینه که نشد به خواسته دل کوچیکش بله بگم
و شاید دل منم بخاطر همین مثل ارشیا هنوز در تب و تابه
همون حسی که هر بابایی وقتی نمیتونه دل عزیزش رو شاد کنه داره ....!