امروز خان ما تو خیابونهای یخ بسته و لیز شهر ؛ دلش هوای فرغونی کرد که دَمِ درِ اسباب بازی فروشی گذاشته بودند ؛ فرغونه رو گرفتیم و خونه رسیدیم کلی بازی و ادا در آوردن و کلاه سر ارشیا نهادن و عکس گرفتن ، همین نیم ساعت قبل یه جورایی دلم خواست تا مروری کنم در این سرمای بی انصاف زمستان شهرمون از کسانی که تنشان سوزان است از سرما ؛ و دلشان شکسته از بی مروتی ما آدمها ...
رفتم و از نزدیک دیدم بساط نابسامان خانواده ای به مصداق عکس بالا .... (که بخاطر حفظ حرمت دلهاشون عکس واقعیشون رو نمیتونم بزارم )
بیاییم در آرامش هایمان اندکی هم به ناآرامی های دلهایی فکر کنیم که در کنارمون هستند ...!
لااقل به یک دعا دست بریم نزد خدا ،
تا همه گرم شوند ، شاد شوند ؛
خنده به لب ، نانی به کف بوسه فرزند بگیرند بدون غم و ترس
از سردی و برف و بوران فرداها ...