دیشب نقده عروسی بودیم و از همونجا با اصرار آبجی خانوم رُزیتا ، آبجی کوچیکترا ( آیدا جون و آرینا جون ) برای چند روزی موندن خونه آبجی و من و ارشیا و مامانی برگشتیم خونه....!
میگن خونه به برکت وجود دخترا بهشت میشه ...! راست گفتن بخدا از دیشب خونه ما سوت و کوره انگاری ما سه نفر یه جورایی تنهای تنهای هستیم ....! امشب که من مشغول مطالعه بودم دیدم مامانی از تو هال صدا میزنه مرد کوچولوی خونه ی من ... و صدای صدقه و قوربونت بشم ها رو شنیدم .... رفتم دیدم مامانی میگه ارشیا از صبح که بیدار شده همش سراغ آبجی هاشو می گیره .... الانم روزنامه گرفته دستشو و نشسته داره برای خودش روزنامه میخونه (مثلاً ) و نیم نیگاهی هم به تلویزیون داره که تنهایش رو پر کنه .... ! چندتا عکس مامانی از ارشیا گرفته میزارم تا آبجی از شهرستان ببینن و بدونن که داداش یکی یه دونشون چقده دل نازش براشون تنگ شده ....!