هرچند این روزا به دلایلی حال و نای نوشتنم ته کشیده ولی مهربانی مهربان را نمی شود نهان کرد تا بلکه شکری ز دهانی براید بر همه مهربانی هایی که شب و روز بر ما ارزانی میدارد.
دیشب جایی بودیم و تا برگشتیم ساعت یک و نیم شد . ارشیا رفت اتاقش که بخوابه و آبجی کوچولوش هم باهاش رفت و کمی خنده و شوخی .... یهو صدای فریاد آبجی آرینا رو شنیدم ... رفتم دیدم خان رو تشک تختش به هوای ترامبولین بالا و پایین پریده و یهو افتاده رو پاتختی کنار تختش و چشمش خورده به گوشه اون . به مهربانی مهربان والا ؛ چشم نازش از بلائی بسیار جدّی نجات پیدا کرده ...!
گوشه چشم کبود و شکافته و خون سرخ خان جاری ....! هر پدر و مادری میداند که آن لحظه علیرغم اینکه نمی خواستم به رویم بیارم چه حال زاری داشتم . تیمارش کردم و مداوا ...رفتم تو هال نشستم دو رکعت به درگاه سبحان لایزال شکرانه سر بر زمین نهم که خان خبردار از هوای دل آشفته ام از آشپزخونه صدام میزنه .
تموم شدم رفتم بغلش دیدم یه دونه از این شُکلات کاکائویی های شونیز هست که به شکل قلب پیچوندن لای یه زرورق قرمز ... یکی از اونها رو گرفته رو قلبش و میگه بابا .... میگم جان بابا ... میگه بابا خوشم ده ویی ( دوستت دارم ) ....!
خدایا این دل کوچک با اون درد و اضطرابش اومده تا دل پیر باباش رو تیمار کنه ...!
هزاران مرتبه شکرت ای یگانه بی همتا