امروز عصری ارشیا با مامانی و آبجی ها بیرون رفته بودن خرید . اومدند و همه چیز آروم بود الا ارشیا ....!
افطاری و نماز که تموم شد . من اومدم بالا نشستم پای سیستم و مشغول کارای خودم بودم که عیال محترم از پایین به همراهم زنگ زد و گفت باباش ارشیا داره میاد پیشت ... دلش پره از اینکه عصری یه موتور کنترلی خواسته براش نگرفتم و هی داره میگه موتور .... موتور ....ما هم بهش گفتیم برو به بابایی بگو برات بخره .
رفتم دیدم بغل پله ها نشسته و ماتمی گرفته که انگار صدتا کشتیش غرق شده ....!
جلوش گرفتم و نشستم که بابایی چی شده که سگرمه هات توهمه این بار ...؟!
میگه بابایی مامان آزی برام موتور نگرفت ...!شکار لحظه ها رو از دست ندادم و میزارم تا خودشم بیاد و ببینه که چه وکیلی میشه در آینده این آهوَکِ غماز من ...!
شروع کردم به نصیحت که پسرم ؛ عزیزم باید یه خورده اقتصادی باشی ... نمیشه که هرچی آدم دید رو بخره .... بزار سر ماه بشه حقوق بگیرم برات می گیرمش ...!
آروم و بیصدا به نصیحتام گوش میداد ولی دلش پیش موتوره بود ظاهراً ....!
دیدم نه ....! تو مخش نمیره که نمیره ...!
گفتم بابایی خب اون موتوره مگه چی بود ؟!
شروع کرد برام از اینکه رنگش اب بوده و عووووووووم عوووووووووووم میکنه ...؟!
گفتم بابا چشم می گیرم برات ....!
میگه کی ...!!!!
گفتم همین امشب ..... ودیدم برق شادمانی های دل نازش رو ...!
الان هم من و مامانی داریم میریم عیادت یکی از فامیل که تصادف کرده و انشالله اسباب بازی فروشه باز باشه و اومدیم شرمنده خان نشیم ؛ که طاقت ندارم تا صبح شرمنده تو چشاش نگاه کنم بخدا .