دیشب طرفای ساعت 1 بود که دیدم نوای به قربانت شوم و فدایت شوم های آبجی ها و مامانی با حس و حالی عجیب میاد . میگم چیه ...؟! گفتند ببین ...! دیدم ارشیا اومده دم در اتاقم لای جا لباسی خودشو چسبونده به دیوار و مثلاً خودشو از من پنهون کرده ... و مصمّم برای گفتن چیزی که از بیانش بی نهایت شرم دارد ....! ماجرا رو جویا شدم ؟ آزیتا خانوم مادر ارشیا با حالتی متعجب گفت : چند روزه ارشیا تا این سریاله پخش میشه همش لج میکنه که سریال دیلا خانم رو میخوام . وقتی سریال پخش میشه محو تماشا میشه . امشب هم یه صحنه ای دیده و گفت مامان آزی .... من دیلا رو میخوام ...........!!!!!!!!
مامانی بهش میگه واسه چی میخوای ؟
میگه اون بشه بوک ( عروس ) و منم بشم زاوا ( داماد) ...؟! بهش میگن پس برو به بابایی بگو .
قضییه رو که فهمیدم نسشتم پای حرف دلش و گفتم بابایی دیلا شوهر داره ها ...! با اون لهجه
مردونه کوچولوش میگه .... آذر شیته ( یعنی آذر {شوهردیلا تو سریال } دیوانه است ) ....!
این خاطره رو چند جا ثبت کردم تا اگر عمری باقی بود روزی یادش بیندازم که پسرک ؛ تو ، هم ؟!
فدای حست بشم که گویا من ندانسته شناسنامه ات را سالها دیرتر گرفته ام ...!
اگر روزت برسد ، یقین بدان لیلی ات هر جای دنیا باشد
به هر بهایی که شده در کنارت خواهم آورد ؛ انشالله
خواهی خاک ترک همه به توبره به دریا افکنم و هتیچه شِندیل
رو برایت بستانم ؟! لب بجنبان که بیقرار احساس توام ....!