یک آبتنی حسابی ....!

از اول تیرماه هر روز بدون استثنا خونه باشیم یا مسافرت بعداز ظهری برنامه یه آب تنی حسابی با ارشیا داریم .امروز برخلاف همیشه که خان کوچولو از شامپو زدن و صابون زدن زیاد خوشش نمی اومد ! خودش مثل یک مرد ! خودشو شست و صابون زد و لیف کشید و .......!

این هم مثل همیشه یه گوشه از شیطونی هاشه که عکس بردار بیچاره رو

هدف قرار داده ....!

آخر سری آبجی آرینا هم که از گرما کلافه شده بود به جمع ما پیوست تا

داداش کوچولو حمومش کنه ....!

اینجا هم خان کوچولو مثلاً میره لباساشو بپوشه و نمیخواد 

کسی بی لباس ببیندش ....!


تاریخ : 14 تیر 1393 - 01:33 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1962 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

خوابی به عمق احساس ....!

چه شیرین و زیبا خسبیده ای ای دل فریب من ....!

چه آرام و با وقار به میهمانی رویا شتافته ای ای انیس دل من ....!

کاش می توانستم صفحیه این دنیای زیبایت را پشت پلک های بسته است تعبیر کنم ....!

بخواب ؛ آرام بخواب که ثانیه های نگاه کردن خوابیدنت هم اکسیر جوانی دل پیر من شده است .


تاریخ : 12 تیر 1393 - 22:00 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 828 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

دیشب و بستنی خورون تو پارک بغل خونه

آبجی آرینا ؛ ارشیا و رُژیا خانوم


تاریخ : 12 تیر 1393 - 21:59 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 582 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

حرفی نیست ... مرد شدی دیگه ماشالله ....!

امروز که گرمای عصر تخم مرغ تو جیب آدم نیمرو می کرد و من پیرمرد خزیده بودم زیر کولر و ... به روایت عیال بزرگوار ؛ خان کوچولو درخواست مؤکد می نماید تا اجازت بگیرد برای شستن ماشین بابایی و ایشون هم دل نمیشکند و خان با زبون بی زبونی میرسونه که ای بابای غافل من دیگه مردی شدم واسه خودم ؛ عصای دستت شدم پیرمرد ....!

 

قربان این همه حس و حال بی نظیر

عصای دست پیر بابا

خدایت بدور دارد از هر گزند ... آمین


تاریخ : 11 تیر 1393 - 06:18 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 934 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

جمعه ای در باغ عمو سعید

آب بازی ها کرد خان من توی حوضچه

اینم پسر خاله متین که فوتبالیست قهاریه برا خودش

تا گفتیم بریم یه گشتی تو باغ بزنیم این شادمانی خان کوچولوی ما بود ....!

به سفارش آبجی آرینا یه چوب هم برداشت برای رفتن به جنگ هاپو ها و مارها و ....!

گیر داده که : بابایی این یکی چرا کوچیکه ...؟!

من و عمو مشغول دیدن سیب هایی بودیم که تگرگ بهشون صدمه زده بود و مامان و آبجی ها و خاله لیلا و بچه هاش هم یه طرف برا خودشون مشغول بودند که یهو دیدم خان رفته یه جایی برا خودش گرفته و زانوی غم بغل کرده .....!

رفتم جلو گفتم : ارشیا جان چرا اینطوری و اینجا تنهایی نشستی ؟

گفت بابایی ارشیا ماندوبو ...(یعنی ارشیا خسته است ) ...!

خان رو گذاشتم قلندوشم تا پاهای نازش آروم بگیرن ؛ مامان جون هم عکسشو گرفت .


تاریخ : 07 تیر 1393 - 06:32 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 1082 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

آهای ویولونیست .....!

آهای ویولونیست .....!

بنواز برای دل خسته ام بنواز  نوایی ناشناخته تر از حقیقت را ...!

بنواز که که حقیقت ها در لابلای ارشه و سیم ساز تو فریاد می زنند خموشی ساز شکسته دلم را ....!

 

مهمان حس و حالت بشوم ای همه احساس من

 


تاریخ : 05 تیر 1393 - 00:47 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 668 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

اصلاح پنجم ...!

« سه شنبه 1393/4/3 »


تاریخ : 05 تیر 1393 - 00:45 | توسط : بابای ارشیا | بازدید : 551 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر